مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

روز های زندگی من

کلاس های آقا مهدیار

خیلی وقته که راجع به کلاس آقا پسر چیزی ننوشتم باید بگم که توی این مدت آقا مهدیار حسابی به کلاسش علاقه مند شده کلاس گل پسر دوره اولش فردا یعنی دوشنبه تموم میشه و فردا جشن دارن و قراره یکی از مامانها کیک بخره و منم پیش دستی و چاقو بخرم. تصمیم گرفتم امشب هم براشون سالاد الویه درست کنم و ساندویچ کنم قراره کلی به گل پسر خوش بگذره راستی برای ترم جدید هم ثبت نامش کردم. پس فردا میام عکس های جشنش رو میذارم فردا پسرم با مامان ثریا می ره کلاس.خدا کنه فردا بتونم زود از شرکت برم بیرون و به جشن برسم و گرنه کلی غصه می خورم ...
30 بهمن 1390

شیرین،شیرین،مثل عسل

آ قا پسر خوشگل چند روز پیش داشت با دایی جواد و بابا عباس فوتبال پرسپولیس و استقلال رو نگاه می کرد وقتی پرسپولیس با سه تا گل برنده شد و همه هورا می کشیدن یه دایی جواد گفت: دادا گمت درم (یعنی دادا دمت گرم ) برای برد پرسپولیس بابا عباس بستنی خریده بود و آقا مهدیار هم یه مقدار خورد و گفت دوباره می خوام براش یه اسکوپ دیگه بستنی گذاشتم که صورتی بود گفت من نمی خوام این دخترونس و کلی عمو مهدی و خاله اسماء خندیدن چند روز پیش که رفته بودیم شام بیرون بچم اومد پیتزا بخوره دهنش سوخت گفت واااای مامانی داغیدم (یعنی سوختم) آقا پسر وقتی می خواد از جاش بلند شه بابایی بهش گفته باید بگه یا علی مدد ، پسملم هم میگه یا ملی عدد ...
17 بهمن 1390

اودوش و خانواده خیالی

وای واقعاً عجیبه که تا حالا یادم رفته از اودوش عزیز بنویسم شخصیتی که تقریباً همه فامیل می شناسنش از همین جا از اودوش جان معذرت خواهی می کنم حالا یه توضیحاتی راجع به اودوش خان بدهیم که همه بشناسنش و آقا مهدیار هم که وقتی بزرگ شد و وبلاگش رو خوند یاد اودوش رو بکنه اودوش یه شخصیت خیالیه که تقریباً از دو سالگی همراه آقا مهدیاره و یه مدتی کمتر باهاش سر و کار داشت ولی دوباره یه چند وقتیه که اومده به خونمون و زیاد با پسرم بازی می کنه گاهی اوقات هم همراه اَدوش و آدوش میاد. بعضی کارهایی رو هم که انجام میده می گیم از کی یاد گرفتی می گه از اودوش. راستش رو بخواین یه وقتایی از اودوش اینا می ترسم آخه خیلی واقعی به نظر میان مهدی...
11 بهمن 1390

قایم باشک تو تاریکی

سلام جوجوی مامان و بابا واااای که چقدر دیروز خوش گذشت دیروز اومدم بعد از اداره اومدم خونه ی مامان شعله به دو سه ساعتی بودیم و چون بابا میثم قرار بود شب از مشهد بیاد ( آخه بابایی با دایی جون و زندایی پنج شنبه ای رفته بود مشهد و چون هوا سرد بود من و شما نرفتیم و من حسابی دلتنگ بابایی شده بودم و می خواستم زودتر برگردم خونه و منتظر بابایی باشم ولی مامان شعله گفت شام بخورید بعد می بریمتون ) خلاصه من برای شما کارتون کمپانی هیولاها رو خریده بودم و داشتیم با بابا عباس و خاله اسما و مامان شعله نگاه می کردیم که برق ها رفت و کلی ناراحت شدیم و شما یکم با خاله اسما گل یا پوچ بازی می کردی بعد به پیشنهاد خاله اسما قایم باشک بازی کردیم من و شما...
9 بهمن 1390
1